معنی پا بپا کردن
لغت نامه دهخدا
بپا کردن. [ب ِ ک َ دَ] (مص مرکب) بپای کردن. بر پا کردن. سر پا نگاه داشتن. بلند کردن. افراختن.
- خیمه بپا کردن.
|| شروع کردن. راه انداختن. قائم ساختن:
این سخن پایان ندارد ای کیا
بحث بازرگان و طوطی کن بپا.
مولوی.
- هنگامه بپا کردن، معرکه راه انداختن.
بپا
بپا. [ب ِ] (ص مرکب) مستقر. برجای. ایستاه. مقیم. برپای. بپای.
- بپا باش، برخیز. بایست. (از ناظم الاطباء). رجوع به بپای شود.
- بپا بودن، برقرار بودن. برجا بودن. ایستاده بودن.
بپا. [ب ِ پا / ب ِپ ْ پا] (ص مرکب) که پاس چیزی نگاهدارد. پاینده. پاسبان. حافظ. حارس. نگهبان. (یادداشت مؤلف). || (درتداول زنانه) رقیب. ناظر. که زاغ کسی را چوب زند. که مراقب حرکات دیگری باشد. || (فعل امر) امر از پاییدن. مراقب باش. باخبر باش.
بپا خاستن
بپا خاستن. [ب ِ ت َ] (مص مرکب) بر پا خاستن. پا گرفتن. ایستادن. بلند شدن.
بپا برخاستن
بپا برخاستن.[ب ِ ب َ ت َ] (مص مرکب) برخاستن. بر پای ایستادن.
- بپا برخاستن برابر کسی، به احترام او قیام کردن:
پیش سائل چه ضرورست بپابرخیزند
از سر مال بتعظیم گدا برخیزند.
صائب.
|| پا گرفتن.
بپا ایستادن
بپا ایستادن. [ب ِ دَ] (مص مرکب) برخاستن. (آنندراج). به خود برخاستن. || پا گرفتن. || قائم و استوار شدن:
چو شیخ شهر ترا دید در نماز افتاد
دمی اگرچه بپا ایستاد باز افتاد.
غنی.
بپا آمدن
بپا آمدن. [ب ِ م َ دَ] (مص مرکب) (... طفل) پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج).
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
مردد بودن، حیران بودن
پا بپا بردن
(مصدر) دست کسی را گرفتن و با خود قدم بقدم بردن.
بپا
مستقر، برجای، مقیم
فرهنگ معین
(بِ) (ص مر.) (عا.) مراقب، نگهبان.
مترادف و متضاد زبان فارسی
نگهبان، مراقب
فارسی به انگلیسی
Minder, Tail, Tender, Watchman
معادل ابجد
282